
اولین تجربه – قسمت ششم (آخر)
فوریه 10, 2010پدر مدتها بود که به خودش شک داشت. به بیحال بودنش ، به زردی رنگ چهره اش ، به تپش قلبش ، به تنگی نفسش ، به تمام مشکلات جسمانی که داشت و مادر از آنها بی اطلاع بود و ما فکر می کردیم مقصر اصلی تلویزیون و زرافه های داخل آن است. این را پزشک معالجش به ما گفت ، و گفت که پدر در آن مرحله از بیماری فرصت چندانی برای زندگی نداشت ، و گفت که برای مواجهه با این موضوع او را به یک دکتر روانشناس معرفی کرده است. مادر سعی می کرد ناراحتی و دلتنگی خود را مخفی کند و همچنان او را قربانی خیانتش بداند. آدرس روانشناس را گرفت تا به دیدنش برود. هر چند رابرت فرزند بزرگتر بود ، اما مرگ پدر او را در اتاقش حبس کرد و در نتیجه من مادر را همراهی کردم.
روانشناس چند سال پیش بخاطر فاصلهء زیاد محل کار با محل زندگی اش ، آنجا را تعطیل کرده و مطبش را به طبقه پایین خانه اش منتقل کرده بود. خیابان آشنا بود ، کوچه آشنا بود ، خانه آشنا بود ، حتی خانم منشی که درب خانه را باز کرد نیز برایم آشنا بود. مادر که گزارش جاسوسی ام را مکتوب و با ذکر جزئیات کامل دریافت کرده بود ، همه چیز برایش مشخص و چهره اش پر از اشک شد. روانشناس گفت که پدر با او در مورد خانواده اش و اینکه نمیخواهد آنها را نگران کند حرف زده بود. پدر به او گفته بود که می خواد آخرین روزهای زندگی اش را با بی حالی و خستگی بیماری مبارزه کند و چند خاطره خوش برای همسر و فرزندانش بسازد. احتمالا اگر پدر نیز مانند مادر به تنهایی برای «ما» تصمیم نمی گرفت ، «ما»ی ما نیز به این سادگی برایش «من» نمی شد. اولین پروندهء زندگی حرفه ای من بدون دستمزد و با شکست مواجه شد. مواظب باشید ، همیشه چشمی است که مراقب شماست.
من طنز مینویسم شاید خوشت بیاد
خوب می تونم بگم از خودم خوشم اومد 🙂 نمی خوای با یه مارپل همکاری کنی؟
راستی من جای مادر بودم افسردگی می گرفتم…
😥 …
و من شروغ كردم…
عالی بود .
ممنونم از لطفتون. مدتهاست که اینجا نمی نویسم. این آدرس وبلاگ فعلیمه
http://sasasose.wordpress.com
هرچند بعید میدونم که کامنتم رو ببینین.
بعید ندون :>