آقای روبیک
مارس 8, 2010ساختمان ما سرایداری دارد به نام آقای روبیک. پیرمردی دوست داشتنی با پشتی خمیده ، موهای پر پشت و یک دست سفید و دماغی که شبیه یک بچه بادمجان مهربان روی صورتش خوابیده است. آنطور که خودش تعریف می کند زمانیکه که در سال 1948 ماتیاس راکوزی ، رهبر کمونیستهای مجارستان ، به قدرت رسید شرایط زندگی به قدری برای آقای روبیک (که در آن زمان کار فرهنگی می کرد و هیچوقت هم توضیح نداد منظورش دقیقا» از کار فرهنگی چیست) سخت شد که دست زن و بچه هایش را گرفت و مجارستان را به قصد پیدا کردن زندگی بهتر ترک کرد. چند جایی سرک کشید و آخر سر ، حدود 20 سال پیش ، سر از این آپارتمان در آورد. فرزندانش ، یک پسر و دو دختر ، مدتهاست که به دنبال زندگی خود رفته اند و همسرش هم چند سال پیش از سر دلتنگی برای دیدن اقوامش به مجارستان رفت و نامه فرستاد که دیگر بر نمیگردد و در نتیجه از وقتی که من در این آپارتمان ساکن شدم آقای روبیک در طبقهء زیر همکف به تنهایی زندگی می کند.
تنها تفریح آقای روبیک این است که با مار روبیک اشکال بامزه بسازد و سعی کند مکعب روبیک را حل کند و جالب اینجاست که به قدری نسبت به این دو اسباب بازی تعصب و غیرت دارد که شما احساس می کنید هر وقت او را می بینید بجای پرسیدن حال و احوال همسر و فرزندانش ، باید سراغی از مار و مکعبش بگیرید !!. اینکه واقعا (آنطور که ادعا می کند) پروفسور اِرنو روبیک برادر زاده اش است یا تنها یک تشابه اسمی – ملیتی بینشان وجود دارد را نمی دانم، فقط این را می دانم که در طول چند سالی که در این آپارتمان ساکن هستم و او را با مکعبش مشغول دیدم ، حتی یک بار هم نتوانسته بیش از دو وجه آن را همزمان کامل کند !!.
آقای روبیک از آن دست آدمهاست که طالب و علاقه مند هر گونه رنج و بدبختی و درد و غم و گرفتاری و غصهء است و اگه بر فرض هیچ اتفاق ناگواری هم برایش رخ ندهد از درد کمر و زانو و نفخ و یبوست و بواسیر گله و ناله می کند. فقط کافیست حالش را بپرسید !. همسرش از پله ها افتاده ، پسرش را پلیس بازداشت کرده، دامادش دخترش را کتک زده ، جورابش سوراخ شده ، دستهء جارویش کنده شده ، میخچهء پای چپش خونریزی کرده و مکعبش همچنان حل نشده باقی مانده. این آدمها بیشتر از آنکه درد به سراغشان بیاید ، خودشان به دنبال درد می گردند و اگر ناراحتیهایشان را بگیرید دیگر چیزی برایشان نمی ماند که خودشان را با آن تعریف کنند. برای همین هر چقدر هم تلاش کنید تا با اون احساس همدردی داشته باشید چیزی به جز ترحم عایدتان نمی شود. مواظب باشید ! در اوج بدبختی هم همیشه چشمی است که مراقب شماست.
بانمکن این جور ادما…من در مقابلشون حتی نمیتونم حس ترحم داشته باشم….همیشه خندم میگیره و این لبخند همیشه هم ناراحتشون میکنه!:))….
توسط شادی مارس 8, 2010 at 15:20سلام،
توسط امیر مارس 8, 2010 at 15:31دارم یواش یواش ازت میترسم جاسوس جان. نمیدونم با اون همه هوش و ذکاوتت میتونی بفهمی ته فکرم داره کجا میره و از چی ترسیده یا نه؟ یعنی قربانی بعدیت کیه؟ حالا نه دقیقا بعدی بعدی، ولی بالاخره یه روز که قحط موضوع بشه شاید بخوای دایرهء مجسوسینت -داشتی لغت اضافه کردنم به زبان فارسی رو؟D:- رو گسترش بدی و این یه جورایی میترسونتم.
تکرار میکنم : مواظب باشید ! همیشه چشمی است که مراقب شماست
توسط جاسوس اجاره ای مارس 8, 2010 at 15:59یه آدم تنها اکثرا از دردهاش میگه چون به مرور یاد گرفته که گفتن از دردهابیشتر نظر دیگران را جلب می کنه و از تنهایی درش میاره
توسط زروان مارس 8, 2010 at 16:07کسی چه می دونه شاید اون هم جاسوسیه که تو رو زیر نظر داره 🙂
جالب بود . دیشب بی خوابی زده بود به کله ام و اکثر پستات رو خوندم . فکر کنم اگه به جای جاسوسی بری کتاب بنویسی ، موفق تر بشی ! هر چند که فکر می کنم الانم جاسوس موفقی باشی
توسط آفتاب پرست مارس 8, 2010 at 17:47aslan nemishe darbareye chizi ke gozashti harfi zad jaii baraye goftan nazashti!
توسط sherry مارس 8, 2010 at 18:37خوب پير مرد گناه داره…
توسط nika مارس 8, 2010 at 19:27همه ي پيرمردها و پيرزن ها دوست دارن وقتي ازشون ميپرسي حالتون چطوره شروع كنن به تعريف كردن از دردهاشون…
اينجوري شايد سبك ميشن…
پيرمرد بيچاره ي تنها….
کی میدونه پیری قراره چه بلایی سرش بیاره؟ اصلا کی میتونه تضمین کنه که حتی یه قهرمان هم دوران پیریش به این حال و روز نمی افته ؟
توسط Mute Vision مارس 8, 2010 at 20:07اخ! به شدت ياد مادربزرگ عزيزم كه هميشه از درد سر و گردن و پا و سر نزدن بچه ها و نوه هاو غيره ميناله افتادم شايد پستت باعث شد فردا بهش زنگ بزنم جاسوس ! با اين كه هميشه از درداش صحبت مي كنه ولي بازم مي توني خوشحاليشو از اين كه بهش زنگ زدي حس كني!در ضمن خوب نيست كه به آدماي پير و تنها بخنديم شادي جان!
توسط آذين مارس 8, 2010 at 21:31منم میشم خانوم سلولار؟
-با موبایل رابطه ی خاصی ندارم! جز 3 تا پست از وبلاگم!
توسط پریا مارس 8, 2010 at 21:50با احترام
آقای روبیک طفلکی، فکر کنم تنها عضو ساختمون باشه که دوسش داری.
توسط مرثا مارس 9, 2010 at 07:35آره من با این آدمها زیاد برخورد کردم، به هیچ عنوان هم علاقه ای ندارم که باهاشون معاشرت کنم، چون انرژی منفی به آدم منتقل می کنند.
توسط negz مارس 9, 2010 at 07:43جدا از اینها من عاشق اون دماغی که شبیه یک بچه بادمجان مهربان شدم، خیلی خنده داره : ))))))))))))
جناب جاسوس اجاره ای
توسط faitfighter مارس 9, 2010 at 10:31بی نظیری، این دنیای و قوه اندیشه شما را می ستایم شب و روز، این قصه رو ندیدم ، نامش چیست و اخراج اش کیست ؟
هنوز غرقی در عوالم مشترک ؟ من این روزها در معادن در جزیره کرت روزگار می گذرانم و شبها با بیوه زنان ،پیر سوال این جزیره یونانی دود و سیاهی زغال سنگ از چهره برمی گیرم!
پاینده باشی
ممنون از لطف شما دوست عزیز . سه روزی در سفر بودم و از اینجا بی خبر . دوباره از امروز غرق خواهم شد (:
توسط جاسوس اجاره ای مارس 12, 2010 at 08:22:))
توسط تاکسی مارس 9, 2010 at 18:53بعضی آدما اینطورین خب
توسط ماندالایز مارس 11, 2010 at 17:37اگه بدبختی سراغشون نیاد اونا با هزار جور چسب و منگنه به سراغ فلاکت و بدبختی و بیچارگی میرن تا خلاء زندگیشونو با اینا پر کنن اما اینکه چرا این خلاء رو با چیزای خوب پر نمیکنن فقط به خاطر احساس گناهیه که باهاش زندگی میکنن و به دوش میکشنش و با انتخاب سختی و فلاکت میخوان جبران مافات کنن و درونشونو به آرامش برسونن .
لول
توسط وحید مارس 12, 2010 at 09:31با خوندن اینا یاد مادربزرگم افتادم که همش داره گلایه میکنه :دی
در حالی که این آدمها از بچه 14 ساله هم شاداب ترن :))
خیلی داره خوب میشه 🙂 … دارم علاقه مند میشم کم کم به این سوراخی که صدات از توش درمیاد! D:
توسط هوروتات مارس 12, 2010 at 11:20