h1

هیچ می شود، به مغزت پیچ می شود

جون 3, 2010

گاهی اوقات می شود که در زمان گم می شوم. از اکنون جدا می شوم، از خودم دور می شوم، از کنار خودم می گذرم و خودم را در زمانی ما بین گذشته و آینده جا می گذارم. گاهی اوقات می شود که از مکان می روم و به هیچ می رسم، در هیچ دست و پا می زنم، در هیچ غوطه می خورم، در هیچ معلق می شوم و هیچم را به هیچش می بازم. نمی دانم اشکال کار از کجاست، اینکه چگونه از زمان و مکان جدا می شوم و اینکه چرا وقتی باز می گردم هیچ چیز به خاطر نمی آورم. به ساعت نگاه می کنم. 11:20 را نشان می دهد. رویم را بر می گردانم و یک قهوه می ریزم و دوباره به ساعت نگاه می کنم. اینبار 3:29 به من لبخند می زند!!. هر چه فکر می کنم چرا قهوه ریختن من بیش از 4 ساعت طول کشیده هیچ چیز به ذهنم نمی رسد. سرعت حرکت عقربه ها را چک می کنم، اما آنها به همان شکل طبیعی و به همان صورت ظالمانه و با همان حرکت یکنواخت جلو می روند. یک بار که ساعت را دیدم 5:10 را نشان می داد، لیوانم را پر از آب کردم و پای همان یک گلدانی که پشت پنجره داشتم ریختم. رویم را که برگرداندم ساعت 12:26 بود. نمی دانستم اگر قطره قطره هم آب را پای گلدان ریخته بودم چگونه ممکن بود 6 ساعت، یا 7 ساعت، طول بکشد. به لیوان نگاه کردم، آبی داخلش نبود. به گلدان نگاه کردم، خاک پایش خشک بود. حتی به یاد نمی آورم که آب را پای گلدان ریخته ام که بعد از این همه ساعت خاکش خشک شده، یا آن را بی هوا سر کشیده ام!.

به منظرهء پشت پنجره خیره می شوم، به خودم که می آیم روبروی تلویزیون نشسته ام. روی پشت بام دراز می کشم و از شنیدن صدای پیانو پاندورا لذت می برم و چشمانم را می بندم و در آن غرق می شوم. به خودم که می آیم روی تخت دراز کشیده ام و تنها چیزی که به گوش می رسد صدای ترومپت دارکو است. خانم بولتانسکی از من سئوالی می پرسد و تا می آیم جواب دهم می بینم که آقای روبیک روبرویم ایستاده. می خواهم به کافهء خانم و آقای استاکبریج بروم و یک بسته سیگار لاکی استرایک بخرم. هنوز به کافه نرسیده به خودم می آیم و می بینم سیگار لاکی استرایک گوشه لبانم است و چند قدمی مانده تا به آپارتمانم برسم.

چند بار سعی کردم برای خودم جاسوسی اجاره کنم تا مرا زیر نظر بگیرد. چند بار هم دوربین گذاشتم تا حرکاتم را در آن حضور در هیچ ثبت کند. اما هرگز این اتفاق رخ نداد و هرگز هیچ ثبت نشد. نامش را هیچ گذاشته ام اما می دانم که هیچ نیست!. هیچش از آنجا می آید که وقتی من باز می گردم هیچ چیز به یاد ندارم!.

اینکه می بینید فاصلهء بین دو نوشته چند روز می شود و غیبتم طولانی می گردد، بدانید که احتمال دارد، در کنار مشغله و کار و فکر و زندگی، من در هیچ گیر کرده باشم و برای من شاید چند ساعتی بیشتر نگذشته باشد!!. مواظب باشید!، هیچتان همه چیزتان نشود.

18 دیدگاه

  1. گاهی اوقات از خونه می زنم بیرون و بعد از مدتی به خودم میام و می بینم در حال رانندگی تو یکی از اتوبان های شهرم . نمی دونم چرا اینجام . چه جوری تا اینجا رانندگی کردم . کی اون 4 تا چراغ قرمز لعنتی رو رد کردم ؟ و مهم تر از همه این که کجا دارم می رم ؟ یادم میاد که مثلا با دوستی قرار داشتم ولی ناخودآگاه مسیری رو طی کردم که هر روز رانندگی می کنم تا برسم محل کارم …


    • تفکرات تحمیلی بی رحم هستند. تو را با خود به هر خراب شده ای می کشانند و هر جا که دلشان خواست رهایت می کنند. باید از خانه که بیرون میزنی طنابی به خودت ببندی و سر دیگرش را به ستون روبروی خانه، شاید گمگشتگی ات پیدا شود.


  2. شاید بهتره دقیق تر به عقربه های ساعت نگاه کنی ، اینها عقربه نیستند کارد و چنگالی بی رحمند که تو را همچون پنیری لذیذ تکه تکه و در میان فواصل زمان پرتاب می کنند تا جایی که تمام شوی ، بعد لبخند زنان نگاهت می کنند که چگونه کورمال کورمال تکه های پراکنده ی خودت را در میان گذشته جستجو می کنی .


    • کامنتت رو، با وجود تمام تلخیش، دوست داشتم سامان.


  3. به خودم که نگاه می کنم یه دختر 20 ساله ام که 27 سالشه!


  4. باید که قورتش داده باشی. قهوه با یه کم هیچی .


  5. هیچ ! شاید در مغز ِ ما اتفاق بیفتد! شاید
    من گاهی دلم از این هیچ ها میخواد واقعآ


  6. ببین .. ابدا کار ندارم که توی ذهنت با کدام المان ها درگیری اما ، واقعا این پیانوی پاندورا را همیشه دوست دارم ، اضافه کن به امشب ، پاراگراف سوم این پست را،برای دوست داشتن ..


  7. همه درگیر این فرار پر سرعت زمان هستیم..همه…متاسفانه!


  8. مي خواستم آه بكشم…نمي دانم چي شد كه ياد اينجا افتادم.


  9. همه گاهی وقتها در این هیچ گم میشیم و گاهی همه چیز رو هم به یاد میاریم. همه ی اون لحظاتی که نشستیم و به هیچ خیره شدیم تمام لحظه هایی که بیخودی از دستمون سر خوردن و رفتن ولی مطمئنم هرازچند گاهی لازمشون داریم ولی کاش همه زندگیمون تبدیل به همین لحظات نشه


  10. جاسوس اجاره‌اي كه يك جاسوس اجاره اي را براي خودش اجير كنه؟؟؟ في الواقع مي‌خوايي بگي در فواصل زماني اي نمي فهمي چطور مي‌گذرند در واقع هيچ طوري نمي گذرند… با هيچ از هيچ مي كنيم.
    مسئله اينه كه خطوط اول فكر كردم نمي تتونه جالب باشه ولي يك دفعه كه درباره ‌ي گذر زمان نوشتي احساس دلهره به هم دست داد و فهميدم اين جاسوس ما مي دونه داره چي ميگه!!!
    🙂


    • جاسوس شما همیشه میدونه چی داره میگه . منتها بعضی مواقع شاید زبونش درست نچرخه ، بقیه متوجه نشن چی داره میگه .


  11. تازگي داره!


    • چی تازگی داره ؟


  12. من اون حس گنگ بعدش و دوست دارم…


  13. وقتی میخوندمش اصلا احساس نمیکردم که دارم در مورد یک حالت غریب مطلب میخونم، عجیب چرا ولی غریب نه. فکر کنم خودت هم موافق باشی که زیاد و کم، این اتفاق برای خیلی ها افتاده و می افته ولی خوب نکته اش اینه که توضیح و تفسیر درونیات آدمی که شاید توی خیلی ها هم مشترک باشه کار هر کسی نیست. نشون دادن جزر و مد روح و جسم به نحوی که خواننده بعد از خوندنش بگه: وای چه جالب، منم بعضی وقتا اینجوری میشم! کار آسونی نیست. ولی خوب در مورد این نوشته باید بگم که هم چین اثری داشت.


  14. به تناولی میگم :>



برای Samira Kh پاسخی بگذارید لغو پاسخ